۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

ای شاه شیرگیر


جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه

پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل

مملوک این جنابم و مسکین این درم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال

کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث

از گفته   کمال    دلیلی      بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازیست حرز من

و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود

و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه

من نظم در چرا نکنم از که کمترم
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه

کی باشد التفات به   صید   کبوترم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود

در سایه تو ملک فراغت میسرم
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد

گویی که تیغ توست زبان سخنورم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح

نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو

دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست

من سالخورده پیر خرابات پرورم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست

انصاف شاه باد در این قصه یاورم
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه

طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم
نامم ز کارخانه عشاق محو باد

گر جز محبت تو بود شغل  دیگرم
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد ومن            گرلاغرم  وگرنه  شکار  غضنفرم
ای عاشقان روی تو از ذره  بیشتر               من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست         تا دیده اش به گزلک غیرت بر آورم
بر من فتاد سایه‌ی خورشید سلطنت               واکنون فراغت است زخورشید خاورم
                                    مقصود از معامله بازار تیزی است
                                   نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

ای هستی‌ی بی مایه‌ی من



ای مرگ شده آغوش و برت
ویران شده ایمان به درت
ای مستی‌ی بی سکرو‌صنم
گردون شده شیدای غمت



۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

مگر می‌شود؟

یک عمر تشنگی و دربدری...
یک عمر کورمال کورمال دست و پا به در و دیوار خستن و زخمی کردن...
یک عمر بی باوری و بی‌نفسی و بی‌هم‌نفسی...
یک عمر...
حالا مگر می‌توانم سراغ چراغ و چشمه را از تو نگیرم؟
مگر می‌شود در پی این کورسوی لرزان روان نشد و سراغ از تو نگرفت؟
مگر می شود تا ابد تورا و خود را به سؤال نکشت و نکشید که هان!
این پیاله سکرآور شیرین و این ترنم شاد را از کجا آورده‌ای؟؟؟
مگر می شود ؟

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

شب مرداب خاطره

دلم گرفته است...
دلم گرفته است... به ایوان می‌روم و دست بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
برپوست کشیده‌ی شب...
بردمادم صبح
برستیغ آفتاب
بر این حنجره که رویای فریادی در نیمه‌شب را به گور برده  است
برای همیشه که شاید همین امشب است و بس
همیشه و امشب؟
هماره و فریاد؟
بر همین دست لرزان
که می‌شنود صدای شکستن غم
متلاشی شدن شیشه دلتنگی
پوست انداختن مخمور چشمانی همیشه‌عاشق و همیشه بی‌عشق...
دست می‌کشم
دست بر تک‌ تک رگهای بی خون و ویرانم
و صدای خسته‌ی طوفان در این جوی‌های خالی
چه زنگ غمی!
چه صدایی...
دلم گرفته است و فریاد در گلو دارم و می خواهم بروم تا ته شهر...
همه را بیدار کنم
همه را
همه‌ی همه را
همه‌ی همه را دیده‌ ای شاید

طوفانم طوفانی درون این مرداب
مرداب
...

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

سلام

سلام
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جزگم‌شدن خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می‌گذرم
که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل نا‌ماندگار بی‌درمان...

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

ای که حرفهای قشنگت من و آشتی داده با من


عشق تا نخواد تو رو ترک کنه
متوجه نمیشی چقدر وحشیه!

-----------------------------------
پ ن: داداش سیگار داری ؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

بیا

حالا دیگر بیا
بیا و تنهاییت
تکه های قلبت
خش مغموم صدایت
و سیلاب بغض و اشکت را
محکم در بغل بگیر وبیا
بیا بیا

دوان دوان بیا بیا از اینجا برویم

بیا،دعاکن وبیا
که اشک و خونت چنان بیامیزد
که نه گرگ بتواند رد خونت بگیرد
نه پری های ناز نازی از سیل اشکت
رد دریای چشمانت
فقط بیا
دعا کن و بیا و بگریی وبیا وبیا وبیا ... بیا
---------------------------------------
بیا از اینجا برویم
گرگان این دیار خون می خواهند
و
پریانش جان

آن یکی از جسمت می درد

وین دگر روحت را می مکد

حالا تو، تفاله ی بودن
روح سرنگون ابد
می گویی که اهل این دیار نیستی؟
اینجا فقط همین دو معبود را می پرستند
خدای دیگری نیست
معبود میانه ای بین این دو نیست
تا تو راز و نیازش کنی ومعبدش سازی
نیست نمی بینی؟
----------------------------------------

درد و داغ من از آن است
که زهرزخم نیش گرگی که نقاب دوستی به بر دارد
آسان تراز پریان فرشته خویی که نفی آسمان میکنند
و از اوج نور به زمین آمده تا به گرگی بدل شود
و تو که اولین صیدش هستی
هم روح و هم جسمت را ویران می کند

تویی که اگر گرگ بودی تکه پاره اش را به جشن می نشستی
وگر پری بودی که نمی توانست این چنین
تمام رویای آسمان را در تو بشکند
در تو بکشد
تو را در تو بمیراند
تو را .........آه
-----------------------------------------------------
اما من انسان بودم
من انسان ماندم
اگر نبود
چنین بازیچه ی دست اهریمنان سیاه و سپید نمیشدم
اهریمنانی که هر کدام
نهایت
برای خوش خوشانشان
سر از تن روح و جسمت جدا کردند
------------------------------------------------
کاش در من قدرت خلق خدایی دیگر بود
------------------------------------------------
ابتدا سیاهی بود که با سپیدی قلب را نشانه گرفت تا جسم را بستاند
در آخر سپیدی بود
که با سیاهی عقل را نشانه گرفت تا روح را برای ابد آواره کند
تکه تکه ویران ...
-----------------------------------------------

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه


ای آرزوی آرزو آن پرده را از او