۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

ای هستی‌ی بی مایه‌ی من



ای مرگ شده آغوش و برت
ویران شده ایمان به درت
ای مستی‌ی بی سکرو‌صنم
گردون شده شیدای غمت



۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

مگر می‌شود؟

یک عمر تشنگی و دربدری...
یک عمر کورمال کورمال دست و پا به در و دیوار خستن و زخمی کردن...
یک عمر بی باوری و بی‌نفسی و بی‌هم‌نفسی...
یک عمر...
حالا مگر می‌توانم سراغ چراغ و چشمه را از تو نگیرم؟
مگر می‌شود در پی این کورسوی لرزان روان نشد و سراغ از تو نگرفت؟
مگر می شود تا ابد تورا و خود را به سؤال نکشت و نکشید که هان!
این پیاله سکرآور شیرین و این ترنم شاد را از کجا آورده‌ای؟؟؟
مگر می شود ؟

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

شب مرداب خاطره

دلم گرفته است...
دلم گرفته است... به ایوان می‌روم و دست بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
برپوست کشیده‌ی شب...
بردمادم صبح
برستیغ آفتاب
بر این حنجره که رویای فریادی در نیمه‌شب را به گور برده  است
برای همیشه که شاید همین امشب است و بس
همیشه و امشب؟
هماره و فریاد؟
بر همین دست لرزان
که می‌شنود صدای شکستن غم
متلاشی شدن شیشه دلتنگی
پوست انداختن مخمور چشمانی همیشه‌عاشق و همیشه بی‌عشق...
دست می‌کشم
دست بر تک‌ تک رگهای بی خون و ویرانم
و صدای خسته‌ی طوفان در این جوی‌های خالی
چه زنگ غمی!
چه صدایی...
دلم گرفته است و فریاد در گلو دارم و می خواهم بروم تا ته شهر...
همه را بیدار کنم
همه را
همه‌ی همه را
همه‌ی همه را دیده‌ ای شاید

طوفانم طوفانی درون این مرداب
مرداب
...

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

سلام

سلام
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جزگم‌شدن خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می‌گذرم
که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل نا‌ماندگار بی‌درمان...