یک عمر تشنگی و دربدری...
یک عمر کورمال کورمال دست و پا به در و دیوار خستن و زخمی کردن...
یک عمر بی باوری و بینفسی و بیهمنفسی...
یک عمر...
حالا مگر میتوانم سراغ چراغ و چشمه را از تو نگیرم؟
مگر میشود در پی این کورسوی لرزان روان نشد و سراغ از تو نگرفت؟
مگر می شود تا ابد تورا و خود را به سؤال نکشت و نکشید که هان!
این پیاله سکرآور شیرین و این ترنم شاد را از کجا آوردهای؟؟؟
مگر می شود ؟